حال خوب
از حضرت حافظ غزلی خواندم باز
من شاد ترین مردم این ناحیه ام
زیرا که دل کسی نرنجاندم ، شکر
از حضرت حافظ غزلی خواندم باز
من شاد ترین مردم این ناحیه ام
زیرا که دل کسی نرنجاندم ، شکر
از خاک برآ کمال را تجربه کن
برخیز بنام نامی عشق اینبار
پرواز بدون بال را تجربه کن
از قاب , تب منظره بالا آمد
در خلوت شب به پیشم آرام آرام
ماه از لبه ی پنجره بالا آمد
خشنودی حال ریشه باران زده بود
برخاستم از خواب به شوق خبری
دیدم که به پشت شیشه باران زده بود
نقش و نگارم بهمین سادگی ست
ماه و من و پنجره و شعر و چای
هرشب تارم بهمین سادگی ست
کوه و نفسهای عمیق و صعود
گشت و گذارم بهمین سادگی ست
عاشقی و عاشقی وعاشقی
رسم تبارم بهمین سادگی ست
عرض ارادت به گل گاغذی
رنگ بهارم بهمین سادگی ست
آب بزن آینه را و ببین
رونق کارم بهمین سادگی ست
جرعه ای از جام محبت کجاست؟
رفع خمارم بهمین سادگی ست
از همه ی عمر که بیگاه رفت
هرچه شمارم بهمین سادگی ست
گل بگو تا مرغ حیرت در غزلخوانی شود
در افق خالیست جای پرچم رنگین کمان
رخ نمایان کن , هوا وقتی که بارانی شود
باز کن لب در سکوتستان این شهر غریب
تا کلامت جانشین شعر خاقانی شود
چشم لیلی شو برآ از مشرق بی طاقتی
تا دل یک شهر , مجنون بیابانی شود
در نبودت میکشد خمیازه چشمان ترم
این دو دریا بی تو میترسم که توفانی شود
ای اهورایی , به سمت خشکسالیهای عشق
یکقدم بردار تا فصل فراوانی شود
در میان موج گیسویت , نسیم آهسته گفت :
خاطر ما جمع از این شرح پریشانی شود
که مثل معجزه جاری ست بر زبان نامت
قسم به لذت پرواز , بر نخواهد خاست
کبوتری که نشسته ست بر لب بامت
رهایی است گرفتار طره ی تو شدن
چه صیدها که نخوردند حسرت دامت
برنگ صاعقه بی شک نوید باران است
به سنگفرش صبوری ترنم گامت
تو بی کرانه ی دریایی و دلم قایق
عبور میدهدم موج های آرامت
شنیده ایم تو را و ندیده ایم تو را
حکایتی ست که جاری ست بر زبان نامت
رقصيد آسمان
باران ترانه خواند
خنديد آفتاب
تا شاخه ي دلم
غرق شكوفه شد
حسرت خورم و نگاه بر ماه كنم
قسمت شد اگر ، نيمه شبي برخيزم
آنگاه به آه ، راه ، كوتاه كنم
بي ياد تو زندان مرا روزن نيست
هرچند كه خيلي از تو دورم اما
نزديك تر از تو هيچكسي با من نيست
دردا نه مسلمان و نه بي ايمانيم
خرديم و خرابيم و بخود مي پيچيم
ما وارث دردهاي بي درمانيم
در خویش فرو ماندن , قانون مترسک هاست
جغدان به غزلخوانی در غیبت بلبل ها
میدان رجز خوانی , جولانگه دلقک هاست
گفتار تو تکراری , رفتار تو اجباری
دنیای تو انگاری دنیای عروسک هاست
در گریه کنی خنده , در خنده کنی گریه
با دست که سرگرمی؟ این عادت کودک هاست
تا کی به فراموشی در چنبره ی شب , مسخ ؟
بر سینه ی تو تا چند افتادن بختک هاست؟
منصور چه بی پروا بر دار گواهی داد
عشق است که بالاتر از جمله ی مسلک هاست.
تک تک به هوای همنوازی ما را
در مجلس تکنوازها دانستیم
یکعمر گرفتند به بازی ما را
منطق , غرض و پذیرش اجباری
انشا , چه کسی بد چه کسی خوب , همین
دستور , فقط ماضی استمراری
بر شانه ی مترسکها لانه ساختند
ترس از گرسنگی
آشفت خواب سیلوها را ....
بر پشت اسبها
مردی نمانده بود
زنها برای فاتحه خوانی
زیر درختهای بی سایه
روی مزارها
انداختند زیلوها را .
بده پیاله که کاری کنیم کارستان
قسم به ابر , به بغضی که در گلو دارد
درآوریم ز پاییز صد بهارستان
هزار زخم فدای شکوه یک لبخند
همیشه , میشکفد گل میان خارستان
به آفتاب محبت دلی بدست آور
چه سود , روشنی شمع در مزارستان
چو شرنوشت شکار و شکارچی ست یکی
به احتیاط گذر کن از این شکارستان
کجایی ای طپش آسمان بارانی؟
که تشنه است به تو , خاک بیقرارستان
نشسته ایم و به دست تو چشم دوخته ایم
بده پیاله که کاری کنیم کارستان
در نغمه ی مرغها هم آوایی بود
این چشم که همواره تو را میطلبد
هرجا که نگاه کرد , زیبایی بود
مجموعه ی چرخ پیش ما خس باشد
افزون طلبی مرام عاشق نبود
ما را غم عشق پنج و شش بس باشد
بر خانه ی دل ماه شبی در زد و رفت
آهسته به تنهایی من سر زد و رفت
دل سخت طپید و قفس سینه شکست
چون مرغ به دوردستها پر زد و رفت
آلودگی هوا و ضعف و سر درد
آواز پرنده ای دلم را لرزاند
آواز کجا؟ پرنده سرفه میکرد
مبهوتی و چون غریبه ها می بینی
این شهر پر از دود اگر بگذارد
از آن طرف کوچه مرا می بینی
شهد و شکرم , زهر اگر بگذارد
با حنجره ی چلچله ها خواهم خواند
این همهمه ی شهر اگر بگذارد
راهی که پیش روست به هر گام ایمن است
هرگز چنین نبوده ام آکنده از امید
در وسعت نگاه , فقط باغ و گلشن است
بی خویش و مست می شوم از عطر و رنگشان
گلهای این چمن اگر از جنس آهن است
دردانه هر شب از صدف ماه می چکد
همپای روزها , نفس مهر با من است
خوشحالم از نداشتن دشمن و فقط
در امتداد عمر , مرا یاُس دشمن است
آنکس که دیده ظلمت شبهای شوم را
داند همیشه قدر چراغی که روشن است
آن واعظ عشق , هرچه گفت از دل گفت
از جوش و خروش بحر بی ساحل گفت
از باب مقدمه , اناالحقی زد
بر منبر دار , شرح آن کامل گفت
پر مهم نیست , اگر شور پریدن باشد
قفس پیله , سرآغاز رهیدن باشد
مهربان باش در این فرصت اندک , حتی
اگر اندازه ی یک آه کشیدن باشد
خواب مرداب کجا , همهمه ی رود کجا؟
می روم , گرچه نهایت نرسیدن باشد
یاد گیسوی تو از خاطر من می گذرد
باد , هرقت که در حال وزیدن باشد
سبزه و جنگل و کوه و گل و صحرا و درخت
چه کند؟ در تو اگر میل ندیدن باشد
یوسفی نیست در این فصل کسادی , ورنه
عالمی هست که مشتاق خریدن باشد
همه ی منظره ها با تو کلامی دارند
چشم باید که مهیای شنیدن باشد
من به دارایی قارون ندهم , از سر شوق
اشکی از چشم که در حال چکیدن باشد
همه زیبایی محض است جهان , خوب ببین
خوب دیدن , اثر زشت ندیدن باشد
من سبکبال , رها در نفس زندگی ام
پر مهم نیست , اگر شور پریدن باشد
کنون که عشق غریبانه رو به تاراج است
بشر به معجزه ی همت تو محتاج است
ترانه ای که به شوق آورد دلی
قسم به سوته دلان در گلوی توست
و .... جرعه ای که به جان آورد لبی
قسم به سوختگان در سبوی توست
غنیمتی ست حضور تو در زمین
بمان , همین ...
میان خرمنی از نور الهه ی شادی
تولد یک لبخند را بشارت داد
و ... آسمان تهی از ابرهای حایل بود
نگاه نافذ خورشید
به سمت یخ زدگان , بیدریغ , مایل بود
بشارت یک لبخند اشارتی ست به باغ
که نسل گل , هرگز منقرض نخواهد شد.
چهل سال زمانه از جسورانم کرد
ده سال به جبر از صبورانم کرد
این آخر عمری از سر نامردی
آئینه فروش شهر کورانم کرد