حال خوب

امروز دوباره مهربان ماندم ، شکر

از حضرت حافظ غزلی خواندم باز

من شاد ترین مردم این ناحیه ام

زیرا که دل کسی نرنجاندم ، شکر

تجربه

در خود سفر محال را تجربه کن

از خاک برآ کمال را تجربه کن

برخیز بنام نامی عشق اینبار

پرواز بدون بال را تجربه کن

مهمان شب

آه , از گذر حنجره بالا آمد

از قاب , تب منظره بالا آمد

در خلوت شب به پیشم آرام آرام

ماه از لبه ی پنجره بالا آمد

خبر

مستانه به باغ و بیشه باران زده بود

خشنودی حال ریشه باران زده بود

برخاستم از خواب به شوق خبری

دیدم که به پشت شیشه باران زده بود

بهمین سادگی

دار و ندارم بهمین سادگی ست

نقش و نگارم بهمین سادگی ست

ماه و من و پنجره و شعر و چای

هرشب تارم بهمین سادگی ست

کوه و نفسهای عمیق و صعود

گشت و گذارم بهمین سادگی ست

عاشقی و عاشقی وعاشقی

رسم تبارم بهمین سادگی ست

عرض ارادت به گل گاغذی

رنگ بهارم بهمین سادگی ست

آب بزن آینه را و ببین

رونق کارم بهمین سادگی ست

جرعه ای از جام محبت کجاست؟

رفع خمارم بهمین سادگی ست

از همه ی عمر که بیگاه رفت

هرچه شمارم بهمین سادگی ست

فصل فراوانی

چشم وا کن تا شب حسرت چراغانی شود

گل بگو تا مرغ حیرت در غزلخوانی شود

در افق خالیست جای پرچم رنگین کمان

رخ نمایان کن , هوا وقتی که بارانی شود

باز کن لب در سکوتستان این شهر غریب

تا کلامت جانشین شعر خاقانی شود

چشم لیلی شو برآ از مشرق بی طاقتی

تا دل یک شهر , مجنون بیابانی شود

در نبودت میکشد خمیازه چشمان ترم

این دو دریا بی تو میترسم که توفانی شود

ای اهورایی , به سمت خشکسالیهای عشق

یکقدم بردار تا فصل فراوانی شود

در میان موج گیسویت , نسیم آهسته گفت :

خاطر ما جمع از این شرح پریشانی شود

معبود

در این زمانه ی تبدار , چیست در جامت

که مثل معجزه جاری ست بر زبان نامت

قسم به لذت پرواز , بر نخواهد خاست

کبوتری که نشسته ست بر لب بامت

رهایی است گرفتار طره ی تو شدن

چه صیدها که نخوردند حسرت دامت

برنگ صاعقه بی شک نوید باران است

به سنگفرش صبوری ترنم گامت

تو بی کرانه ی دریایی و دلم قایق

عبور میدهدم موج های آرامت

شنیده ایم تو را و ندیده ایم تو را

حکایتی ست که جاری ست بر زبان نامت

خنديد آفتاب

در بغض خشكسالي لبخند

رقصيد آسمان

باران ترانه خواند

خنديد آفتاب

تا شاخه ي دلم

غرق شكوفه شد

راه كوتاه

چون فكر بر اين مسافت راه كنم

حسرت خورم و نگاه بر ماه كنم

قسمت شد اگر ، نيمه شبي برخيزم 

آنگاه به آه ، راه ، كوتاه كنم 

دور و نزديك

دور از تو چراغ دل من روشن نيست

بي ياد تو زندان مرا روزن نيست

هرچند كه خيلي از تو دورم اما

نزديك تر از تو هيچكسي با من نيست

دردهاي بي درمان

عمريست نه آزاد و نه در زندانيم 

دردا نه مسلمان و نه بي ايمانيم

خرديم و خرابيم و بخود مي پيچيم 

ما وارث دردهاي بي درمانيم 

افق سربی

کوچ از افق سربی , در خون چکاوک هاست 

در خویش فرو ماندن , قانون مترسک هاست 

جغدان به غزلخوانی در غیبت بلبل ها 

میدان رجز خوانی , جولانگه دلقک هاست 

گفتار تو تکراری , رفتار تو اجباری 

دنیای تو انگاری دنیای عروسک هاست 

در گریه کنی خنده , در خنده کنی گریه 

با دست که سرگرمی؟ این عادت کودک هاست 

تا کی به فراموشی در چنبره ی شب , مسخ ؟

بر سینه ی تو تا چند  افتادن بختک هاست؟

منصور چه بی پروا بر دار گواهی داد 

عشق است که بالاتر از جمله ی مسلک هاست.

تکنوازی

بردند برای صحنه سازی ما را 

تک تک به هوای همنوازی ما را 

در مجلس تکنوازها دانستیم 

یکعمر گرفتند به بازی ما را 

درسها

تاریخ , بدی و نفرت و بیزاری 

منطق , غرض و پذیرش اجباری 

انشا , چه کسی بد چه کسی خوب , همین 

دستور , فقط ماضی استمراری 

هوای غریبانه

هوا , هوای غریبانه ای ست حالا که 
نظر کنم به کجا؟ درد دل کنم با که؟
بر آستانه ی عدلت خروش و جوش چه سود؟
به گوش تو نرسد باز , ناله ی ما که 
به صبح چشم چه داری در این شب ممتد؟
دل و امید نبستیم ما به فردا که 
عزیز من به چه دل بسته ای در این غوغا؟
کسی به عرصه ی غیرت نمینهد پا که 
میان ظالم و مظلوم صلح ممکن نیست
عوض نمیشود ای ساده , رسم دنیا که 
خطیب منبر اخلاق خوش سخن میگفت 
ولی نمیشود انکار کرد نان را که 
گناهکار , جمال جمیل یوسف بود 
نبوده است مقصر دل زلیخا که 
برای دیدن خوبی نگاه مجنون شو 
به اصل و قاعده زیبا نبود لیلا که 
چه خوب شد هوس شعله کرد پروانه 
وگرنه عشق از اول نداشت معنا که

سوگ

خیل کلاغها

بر شانه ی مترسکها لانه ساختند

ترس از گرسنگی

آشفت خواب سیلوها را ....

بر پشت اسبها 

مردی نمانده بود

زنها برای فاتحه خوانی 

زیر درختهای بی سایه

روی مزارها

انداختند زیلوها را .

کارستان

نشسته ایم به حسرت در این خمارستان

بده پیاله که کاری کنیم کارستان

قسم به ابر , به بغضی که در گلو دارد

درآوریم ز پاییز صد بهارستان

هزار زخم فدای شکوه یک لبخند 

همیشه , میشکفد گل میان خارستان

به آفتاب محبت دلی بدست آور 

چه سود , روشنی شمع در مزارستان

چو شرنوشت شکار و شکارچی ست یکی 

به احتیاط گذر کن از این شکارستان

کجایی ای طپش آسمان بارانی؟

که تشنه است به تو , خاک بیقرارستان

نشسته ایم و به دست تو چشم دوخته ایم

بده پیاله که کاری کنیم کارستان

طلب

رعد و طپش ابر تماشایی بود

در نغمه ی مرغها هم آوایی بود

این چشم که همواره تو را میطلبد

هرجا که نگاه کرد , زیبایی بود

غم عشق

هرجا که تو نیستی هوا پس باشد 

مجموعه ی چرخ پیش ما خس باشد

افزون طلبی مرام عاشق  نبود

ما را غم عشق پنج و شش بس باشد

دور دستها

 

بر خانه ی دل ماه شبی در زد و رفت 

آهسته به تنهایی من سر زد و رفت 

دل سخت طپید و قفس سینه شکست 

چون مرغ به دوردستها پر زد و رفت 

مرکز شهر

از مرکز شهر میگذشتم دمسرد 

آلودگی هوا و ضعف و سر درد 

آواز پرنده ای دلم را لرزاند

آواز کجا؟ پرنده سرفه میکرد

غریبه

ای دوست نگاه کن که را می بینی

مبهوتی و چون غریبه ها می بینی

این شهر پر از دود اگر بگذارد

از آن طرف کوچه مرا می بینی

آشتی

من آشتی ام , قهر اگر بگذارد

شهد و شکرم , زهر اگر بگذارد

با حنجره ی چلچله ها خواهم خواند

این همهمه ی شهر اگر بگذارد

چراغ روشن

شکر خدا کرانه ی امید روشن است

راهی که پیش روست به هر گام ایمن است

هرگز چنین نبوده ام آکنده از امید 

در وسعت نگاه , فقط باغ و گلشن است

بی خویش و مست می شوم از عطر  و رنگشان

گلهای این چمن اگر از جنس آهن است

دردانه هر شب از صدف ماه می چکد

همپای روزها , نفس مهر با من است

خوشحالم از نداشتن دشمن و فقط 

در امتداد عمر , مرا یاُس دشمن است

آنکس که دیده ظلمت شبهای شوم را

داند همیشه قدر چراغی که روشن است

منصور

 

آن واعظ عشق , هرچه گفت از دل گفت

از جوش و خروش بحر بی ساحل گفت

از باب مقدمه , اناالحقی زد

بر منبر دار , شرح آن کامل گفت

زیبایی

 

پر مهم نیست , اگر شور پریدن باشد

قفس پیله , سرآغاز رهیدن باشد

مهربان باش در این فرصت اندک , حتی

اگر اندازه ی یک آه کشیدن باشد

خواب مرداب کجا , همهمه ی رود کجا؟

می روم , گرچه نهایت نرسیدن باشد

یاد گیسوی تو از خاطر من می گذرد

باد , هرقت که در حال وزیدن باشد

سبزه و جنگل و کوه و گل و صحرا و درخت

چه کند؟ در تو اگر میل ندیدن باشد

یوسفی نیست در این فصل کسادی , ورنه

عالمی هست که مشتاق خریدن باشد

همه ی منظره ها با تو کلامی دارند

چشم باید که مهیای شنیدن باشد

من به دارایی قارون ندهم , از سر شوق

اشکی از چشم که در حال چکیدن باشد

همه زیبایی محض است جهان , خوب ببین

خوب دیدن , اثر زشت ندیدن باشد

من سبکبال , رها در نفس زندگی ام

پر مهم نیست , اگر شور پریدن باشد

غربت عشق

 

کنون که عشق غریبانه رو به تاراج است

 بشر به معجزه ی همت تو محتاج است

 ترانه ای که به شوق آورد دلی

 قسم به سوته دلان در گلوی توست

 و .... جرعه ای که به جان آورد لبی

 قسم به سوختگان در سبوی توست

 غنیمتی ست حضور تو در زمین

 بمان , همین ...

 

لبخند

 

میان خرمنی از نور الهه ی شادی

تولد یک لبخند را بشارت داد

و ... آسمان تهی از ابرهای حایل بود

نگاه نافذ خورشید

به سمت یخ زدگان , بیدریغ , مایل بود

بشارت یک لبخند اشارتی ست به باغ

که نسل گل , هرگز منقرض نخواهد شد.

عاقبت

 

چهل سال زمانه از جسورانم کرد

ده سال به جبر از صبورانم کرد

این آخر عمری از سر نامردی

آئینه فروش شهر کورانم کرد

نامردمی

 

ای از قبیله ی گل و رنگین کمان و نور

ای همنشین آینه و آب

این روزهای سرد

کمتر کنار پنجره بنشین

و ... بیشتر مراقب دل باش.

 

ناهمدلی حکایت تلخ همیشه است

نامردمی , کریه تر از پیش

چون سنگهای پنهان در مشت کودکان

دنبال شیشه است.